:. باغ مهتاب .:

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم :: شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم

:. باغ مهتاب .:

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم :: شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم

روزمرگی فقط به خاطر تو !

نمی دونم شما می خواین این نوشته ها رو بذارید پای چی ؟ می تونید اخبار محله فرض کنید می تونید هم نوعی گزارش نویسی . اینش دیگه به من ربطی نداره .

-     چند روزیه که این همسایه بغلیمون مشتی کفش پاشنه بلند زنونه سیندرلائی ورداشته آورده واسه فروش و ریخته تو حیاط خونش . زنه نیم وجب قدشه ولی فرزو زبون بازه . طرف می گه تک سایزه ارزونش کردیم و آتیش زدیم به چیزمون .... چیه ... یادم رفت ... آهان مالمون . خانمم هم نامردی نکرد و 3 جف خرید ریخ تو جاکفشی واسه روزای مبادا ! اگه بیاین تو محلمون می بینین که ماشالله هزار ماشاالله زنا برا خرید حتی سبزی خوردن هم کفش های پاشنه دار آن چنانی پا می کنن . صدای تلق تولوق قدم زدناشون آدمو یاد پیست  اسب دوانی مارال می ندازه . حالا ما زیاد مخالفتی نداریم که طرف بنگاه اقتصادی راه انداخته . همه ناراحتی ما از اینه که آروم و قرار واسه ما نذاشتن . آخه از بخت بد ما توالت خونه تو حیاطه . ما هم فقط این یه جا رو داشتیم که یه چند دقیقه ای رو از ماجراهای جنجالی بیرون کناره بگیریمو تو خودمون باشیم که نامردا اینم از ما گرفتن . کجائید که ببینید مینی بوس مینی بوس آدم پابرهنه خالی می شه تو خونشونو تق تق کنان سوار می شنو می رن . حالا آروم نمی یانو برن که لااقل خیالمون راحت باشه ، چک و چونه هم می زنن و کلی هم راجع به اندازه و مدلاشون نظریه پردازی می کنن . طبق خبرهای غیر رسمی واصله شنیدم قراره کیف زنونه هم بیاره . همسایه دیوار به دیوار این گرفتاریهارو داره دیگه. گفتم به خانم که بریم یه آپارتمانی چیزی کرایه کنیم گوش نکرد . حالا زیاد سرتونو درد نیارم خواستین آدرس بدم بیاین واسه خانمای فامیلتون خرید کنین . اومدین واسه خرید بگید که از بچه های بلاگ اسکائیم تا براتون تخفیف ویژه بگیرم !

-      ( برادر ببشخید بیلیط دارین ؟..... بله خواهش می کنم ... اجازه بدین .... بفرمائید ...... ای بابا قابلی نداره .... باشه حالا باشه .... دستت درد نکنه . ببشخید این گوشه نداره اگه ممکنه ..... بذار ببینم . نه متاسفانه پول خرد ندارم گفتم که قابلی نداره . پس بندازید تو صندوق پست نه ببخشید صدقات . .... خواهش می کنم . ) این مکالمه گفتاری بر می گرده به 2 روز پیش زمانی که می خواستم برای کمک به احیای دوباره لایه ازن و یاری رسانی به طرفداران محیط زیست و ستاد مبارزه با مفاسد اقتصادی و انرژی هسته ای حق مسلم ماست ؟؟ ( این جمله رو باید به طور سوالی خواند ) و چیزهایی از این دست با اتوبوس شرکت واحد تا منزل برم تا از آلایندگی ها بکاهم ولی خب نمی دونستم که با این کار دارم خودمو نابود و دشمن شاد می کنم . وقتی که با هزار دوز و کلک و مشت پرانی و توسل وارد اتوبوس شدم دیدم اصلا جایی برا وایسادن نیس !! . بعد از کلی پا مالی و تو سرزنی و شونه چسبانی و پشت مالی ! می رسی به یه میله ای که تنها می تونی دستتو بهش آویزون کنی . حالا پات کجاستو کیفت رو سر کیه و پشتت کی چسبونده و زیر بغل کی کنار بینیته ،‌ دیگه بماند . حالا اون وسط ما چشمون افتاد به اون خواهره بیلیط خری که خیلی محترمانه اون ته لم داده و داره همه جا رو می پاد . فکر کنم از این خواهرای زینب باشه که اومده پاچه کوتاهارو بگیره . اگه می دونستم این کارس ، عمرن بیلیطش می دادم . آقا ببشخید اجازه می دین ؟ پیرمرده بنده خدا خیس عرق شده بود نمی دونس از کدوم طرف پیاده شه . از بس فشارش داده بودن نفسش به شماره افتاده بود . هنوز پیرمرده بلند نشده شیش نفر هجوم بردن سر جاش بیشینن . خدا رو هزار بار شکر کردم که قد بلند اینجا به دردم خورد وگرنه اون پائیم مائینا از گند عرق و زورچپونی خفه شده بودم . بعضی وقتا  نیم نگاهی به قسمت خواهرا داشتم . البته اونجا هم دست کمی نسبت به آقایون نداشت ولی خب کمی محترمانه تر رفتار می کردن . از اون ستون پنجمیه هم خبری نبود . البته هواسم بهش بود که یه وخ نپره . حالا من مونده بودم که خدایا چرا این مردم پیاده نمی شن و هی اتوبوسه داره سوار می کنه حتما همگی ایستگا آخری ان و البته بعید هم نبود که شاید خانوادگی به خاطر نبود سوخت برای وسیله نقلیه شخصی اومدن گردش . خدا پدر این احمدی نژاد و بیامرزه که وحدت و هم دلی رو حتی تو وسائل نقلیه عمومی این طور بی رحمانه گسترش داده . بعد از کلی سونا خشک و ماساژ و فحش و لیچار بالاخره پامون به زمین خدا رسید . باور کردنی نبود که من چه جور از میان این حجم عظیم خودمو بیرون کشیدم . البته اون خانم بیلیطیه فک کنم با اونا بود چون بد جور بهشون چسبیده بود . تو مسیر خونه احساس کردم که چقد سبک شدم شاید کار خوبی امروز انجام دادم که اینقد فرشته گونه و سبک روح شدم . ولی بعد از چند متر پیاده روی هر چی فحش بلدبودم نثار ایل و تبارم و بخت و اقبالم کردم . کیفم ......مدارکم .... کوپن شیر خشک بچه !!!   

 

گردش آخر هفته

یاد جوونیهامون و دوران نو نهالیمون افتادیم و با برو بچ تصمیم گرفتیم 4 تایی بندازیم بریم یه وری . من پیشنهاد کردم بریم روستای ... ( نگم بهتره چون یه وخ می یان وب لاگمو لوله می کنن می ره پی کارش ) اونم با مینی بوس معروفش که فک کنم خود مظفرالدین شاه واردش کرده باشه . یه مینی بوس قرمز جی گری که البته دیگه رنگ و رویی براش نمونده . خلاصه کوله ها رو زدیم به پشت و  انداخیتم طرف گاراژ . من تو را به بچه ها می گفتم بابا مگه میخوایم بریم قندهار ، اینا چیه ورداشتین آوردین . هر کی ندونه می گه اینا حتما برا تیم ملی انتخاب شدن تا برن قله دماوندو بزننو برگردن . ولی به محض این که رسیدیم گاراژ خدائیش این کوله 40 کیلوئیمو به چش کشیدم ، نگو ملت خونشونو بار زده بودن رو سقف اون مینی بوس فکسّنی . اونجا بود که دلم برا دومین بار تو زندیگم سوخت . اونم واسه مینی بوسه ( البته بار اولش واسه زنم بود که گیر من افتاده ) . بعد از کلی معطلی زیر آفتاب ( نگو یارو رانندِهِ رفته بود گلاب به روتون دست به آب همه رو آواره کرده بود ) وارد مینی بوس که شدیم بوی مطبوعی همچین دل انگیز به مشاممان رسید که باعث شد تا آخر سفر ملنگ باشیم . البته واسه خودشون خیلی خوش آیند به نظر می رسید . صندلی ها همین جوری هم واسه یه نفر تنگ بود مسافرا ور داشته بودن مرغ و بوقلمون و خروس هم دنبالشون راه انداخته بودن . البته من که نمی تونستم سرمو برگردونم چون یه فرش لوله شده که یه سرش ته مینی بوس بود و سر دیگشم بیخ گوشم با هر تکونی یه ضربه مهلک می زد به سرم . رژه گاه گاه آقا خروسه زیر صندلی ها و جیک جیک دم به دقیقه جوجه ها برا من که تازگی داش . بچه ها رو هم که نگو . هم چین اصلا این مسائل براشون عادی بود که کم مونده بود بین راه واسه مسخره کردن اونا خیلی محترمانه از پنجره مینی بوس بندازنمون بیرون که خدا به خیر گذروند . از کمبود جا و از قضای روزگار من بغل یه پیرزن سرخ و سیفید نشسته بودمو بچه ها هم می گفتن خوش به حالت لااقل بغل دستیت آدمه . آخه بغل یکیشون یه بز افغانی بود با گوشای نیم متری و پستونای بسته شده تو پارچه و بغل یکی دیگشون هم یه بغچه پر از لباسای زمستونی که بوی گندش بد جوری آزارش می داد . آخری هم وسط مینی بوس نشته بود و از هر طرف مورد اصابت ضربه های پا قرار می گرفت . گاه گداری هم اون خروسه یه نوکی به پشتش می زد چون شلوارش کمی به خاطر کز کردنش رو چارپایه اومده بود پائین . یه لحظه احساس کردم برگشتم به دوران رضا خانی . همه چی دست نخورده و با اصالت ! حالا این پیرزنه وقت گیر آورده بود داش شجره نومچه منو می پرسید . بابا بی خیال مادر جون ! هی هم زرت و زرت نون تنوری و گردو بادوم می بس به شیکممون . خدائی سادگیش بیشتر از همه منو جذب خودش کرده بود طوری که می خواستم بپرم لُپّاشو یه ماچ گنده کنم . حالا بچه ها هم حسودی می کردنو  زیر لب می گفتن کوفتت شه . کم بخور . کم بخند . پیرزنه هم ماشالله هزار ماشالله مث این که رادیو خبر با فرکانس مغزش هم موج شده بود مث چی حرف می زدو  اخبار و اطلاعات روستا رو واسه من تعریف می کرد حالا هر کی نمی دونس فک می کرد من کدخدای تازه وارد روستا هستم . منم که نه مَش غلامو می شناختم نه زن مَمْ حسنو مدام با تکون دادن سر حرفاشو تائید می کردم . می دونستم این اگه حرفاش تموم شه دیگه خبری از نون گردوئیهای خوش مزه نیست که بده من بخورم . چی کار کنیم خدائیش هر جا می ریم خوش شانسیم . بین مسیر هم این بزه بغلیمون مدام ابراز وجود می کردنو و یه حالی به این رفیقمون می دادن . حالا سر و صداش به درک این دونه تسبیحاش بود که طرفو کلافه کرده بود و منو روده بُر . یه دو ساعتی کشید تا رسیدیم . پیرزنه خیلی با مرام بود موقع پیاده شدن کلی تعارف زد و یهو برگش بهم گفت راستی تو پسر کی بودی  ؟؟!!

حالا خوب شد خونه ای بود که شبو تا صب توش سر کنیم وگرنه از سرما مرده بودیم . اصلا به روستاهه نمی اومد اینقد سرد باشه . شب که شد برنامه شامو چیدمو سیب زمینی و پیازهارو با سلیقه خاصی زدیم به سیخ و گذاشتیم کنار بقیه خوردنی های گوشتی که کنار آتیش داشتن آروم می پختن . ستاره های بالا سریو و صدای یه دارکوب بی ملاحظه و گوش دادن به آواز دل و جان بردیِ بنان . واقعا این سفر بعد از مدت ها چسبید . ولی هر کی بگه سفر مجردی نمی چسبه یا دروغ می گه یا کلش به سنگی چیزی خورده . البته به خانم  گفتم " عزیزم اصلا بدون تو بهم خوش نگذشت کاش پیشم بودی ! " ( این جمله رو با ناز و کمی عشوه بخونین ) .