صف نونوائی

تو دلم هی غر می زدم که منو چه به نونوائی رفتن . حالا خدا پدر این باگت پزارو بیامرزه که به فکر آدمای مث منن . ولی خب دیگه از بخت بد ما چون خانم بچه ها هوس سنگک به سرشون زده بود چاره ای نبود جز اطاعت امر . منم نه این که خیلی خونواده دوسَّم ( البته اگه تعبیر زن ذلیلی ازش نکنین ) راهی سنگکی خیابون بالائی شدم . تا رسیدم دیدم ای بابا رفیق رفقا و زن های محترم همسایه و بچه های تُخْس محله و هیچی دیگه همه جمعن . خوب شد همراه خودم مقداری تنقلات و آب معدنی برده بودم وگرنه همونجا تو صف نونوائی از گشنگی و تشنگی تلف می شدم . حالا مگه این صفه تکون می خورد . هر کی که از راه می رسید می پرید جلو صف و یه چاق سلامتی و 2 تا سنگک زیر بغل و به سلامت . هر کسی رو هم که می دیدی انگار اومده تو صف واسه تبادل اطلاعات و اصلا تو باغ نبود و معلوم نبود اومده نون بگیره یا کار دیگه ای انجام بده . منم  گفتم خب من چرا خودمو سبک کنم بهتره ساکت باشمو و به حرفاشون گوش کنم بر فرض چند ساعتی دیر تر می ریم خونه . کم کم داشتیم به سر صف می رسیدیم و همچنان امیدوار که نان های سنگک داغ را در آغوش بفشاریم . این یارو نونوائیه هم ، همچین صدای رادیوشو زیاد کرده بود که انگار نمی خواس یه لحظه هم از آمار ترافیک جا بمونه . این رادیو پیام هم حال ما رو داش به هم می زد از بس گزارش ترافیک همت و می داد و ستار خانو . تو صف که بودیم شدیم یه پا کارشناس مسائل خاور میانه و آسیای دور . از مالی بگیر تا بورکینافاسو . همه ماشااله از کوچیک تا بزرگ این کاره ان . خدائیش اطلاعات خوبی رو می شد از لابه لای حرفاشون جمع کرد . ( جای خبر نگار روزنامه کیهان کم بود ) اون طرف تر هم صف خانم های محترم . راستی از شما چه پنهون یه چیزی که منو هی امیدوار تر می کرد که به صف بچشسبمو بیرون نیام این بود که میخواستم از نزدیک این مرجانه رو ببینم . آره از شانس ما ایشون هم تو صف تشریف داشتن . مث همیشه بزک کرده و وراج . چون تا به حال این موجود اعجاب انگیزو از نزدیک ندیده بودم (‌ البته می دونم که نیازی به توضیح دادن راجع به مرجان خانم ! نیست چون معرف حضورتون هستن ! ) کمی که صف جلو رفت سلامی کردم و انگار منو شناخته باشه همچین تحویل گرفت که یه لحظه احساس کردم نکنه منو با قصاب محل اشتباه گرفته . انگار یه عمره که منو می شناسه . بد جور احساس خوشایندی بهم دست داد ! البته اینقدا هم که می گن بد نبود . راستی من موندم فکری که چرا این خانما ، صف نونوائی رو با مراسم عقد کنون و پاتختی اشتبا می گیرن ؟  آدم فک می کنه بعد از صف نونوائی ، عروسی دعوتن که همین الان قراره نون سنگکا رو با پنیر ببرن تو اون مراسم پخش کنن . آخه ماشالله همچین آرو ویرا کرده بودنو سرخاب سفیداب به خودشون مالیده بودن که آدم دلش با دیدنشون غنج می رف . البته بگما من به چشم خواهری خیر سرم نیگاشون می کردم !  یه وخ فکر بد نکنین . تو همین وادی های احوال پرسون با مرجان جون بودیم نه ببشخید مرجان خانم که رشته کلامو اون خانم پشت سریش پاره کرد . اَه اَه  حالم ازش به هم خورد . زن این قد حسود واقعا نوبره . اِ اِ اِ یعنی چی !!!؟ نگو این وسط تو این هیر و ویر یارو همچین از عقب به ما چسبوند که داش نفسم بند می اومد نمی دونم چی شد که با کاری که داش می کرد منو ناخوداگاه یاد سرزمین قزوین انداخت . ( البته با پوزش فراوان از قزوینی های محترم ،‌بنده بی تقصیرم ) رومو برگردوندم دیدیم که طرف پیرمرده ، خیالم راحت شد پیش خودم گفتم بنده خدا حتما منظوری نداره ولی وقتی دیدم نه مث این که همچین بدش هم نمی یاد خوشو به آدم بمالونه . کره خرو تا نگاش می کردم سرشو بر می گردوند .پیر مرد سرتق 70 ساله پاش لب گوره خاک تو سر به فکر آخرتش نیس حالا بچه بازیش !! گل کرده مرتیکه. ( تو رو خدا ببین این همه سال عفتتو حفظ کن حالا اونم تو صف نونوائی.... آخه آدم اینا رو به کی بگه ) چه غلطی کردیم سه تیغه کردیم واسّادیم تو صف . خدا وکیلی اصلا نمی شه خوش تیپ و قیافه بود . بابا به خدا من زن و بچه دارم ولی مث این که یارو اصلا تو خط نبود .خلاصه از ترس این که نزنه این شلواره رو از عقب جر بده با هر ترفندی که بود صف و هول دادم جلو و تونستم چند سانتی ازش فاصله بگیرم . دوره آخره زمونه والله . دیگه نه کوچیک می شناسه نه بزرگ . خدا به داد برسه . بگذریم . بعد از این که از پیاده رو اومدیم تو مغازه نونوائی دیدیم ای بابا مث این که تازه اولشه . ( همچین گرمای شدید تنور می خورد تو صورتم که داش قلفتی پوستمو می کند دلم واسه این خانما می سوخت که الانه این سیفید کننده هاشون برنزه شه ) . نگو اونجا هم باید یه نصف روزی علاف شیم . خلاصه بد جور زد تو حالمون . این صدای نخراشیده رادیو هم داشت اعصاب ما رو نوازش می داد . البته دیری نپائید که باز ما ، هم جوار شدیم با مرجان جو.. خانم . خدائیش خانم مهربونیه ! ازم پرسید آقا ... شما کجا مشغولید ؟ نمی دونم جونِور از کجا اسم منو می دونس . من هم بهش گفتم و بعد گفت چه خوب اتفاقا حسین آقا قصد داره ماشینشو تو طرح جایگزینی عوض کنه . پس دیگه ما ایشالله امسال ماشین نو داریم دیگه . منم گفتم که بله حتما . ما در خدمتیم . داشتم همین جور پُش سر هم براش کلاس می ذاشتم که یهو گفت آقا ... ماشین رو تو رو خدا عیدیه تحویلمون بدین نا سلامتی پارتی ما شمائید !  گفتم بله حتما . خیالتون راحت باشه ( تو دلم گفتم آره جون عمت تو همین خیال باش مث این که یادت رفته چند هفته پیش اون شوهر نکبت دیوونت چه علم شنگه ای سر اون ماشینی که جلو در خونتون پارک کرده بودم به پا کرده بود ) . خیلی ازتون ممنونم آقا ... شما خیلی با محبتید ! ( همچین با عشوه و ناز گفت که هر چی قند تو دلم بود آب شد ) . وقتی به خودم اومدم دیدم هر چی چشو چار ،‌ رو ما دو تا زوم شده . البته خدا رحم کرد که نوبتم شد وگرنه معلوم نبود که چه اتفاقاتی می افتاد . موقع بیرون اومدن از اون توده به هم پیچیده ، پیرمرده همچین نیگاهی بهم انداخت که اگه یه بچه تو شیکمم بود درجا سقط شده بود . چشای زاغولوی زشت که آدمو درستی می خورد . خدا به زنو بچم رحم کرد . تو مسیر پشت شلوارمو قایمکی دست کشیدم دیدم خدا رو شکر اثر خاصی به جای نمونده .

قدم زنون در حالی که شیش تا نون سنگک خشخاشی پر حرارت را روی دستام گرفته بودم ،‌ ناخوداگاه غرور خاصی رو به من القا می کرد همانند کسی که شاخ غولو شیکسته باشه . خدائیش هر کی هم که جای من بود و بعد از 4 ساعت می تونس از اون برزخ با موفقیت چند تایی نون بگیره و سلامت بیرون بیاد باید یه همچین غروری بهش دس بده . داشتم تو مسیر آواز خوان به طرف خونه بر می گشتم که یه صدای نازکی از پشت سر گفت : راستی آقا ... بهم نگفتین آقامون چه مدارکی رو باید آماده کنه .

وای خدای من ...